یادداشت‌هایی از ماشین‌ تحریر

‌اندیشه‌هایم را می‌نگارم

یادداشت‌هایی از ماشین‌ تحریر

‌اندیشه‌هایم را می‌نگارم

من یک فرد مذهبی‌ام! ألبته نه‌به‌معنای «معصوم»! فقط مذهبی‌ام؛ یعنی دوست دارم انسانی باشم که مفهوم حقیقی «انسانیت» را داشته باشد.
به‌چیزهایی می‌اندیشم و می‌نویسم! نوشته‌های من «قرآن» و یا کلام معصوم ع نیست که خالی از خطا بوده باشد! فقط خودنوشت است.
اگر مطلبی را خواندید و اشکالاتی را دیدید، خوشحال می‌شوم با من درمیان بگذارید تا از خطاهایم برگردم.

بایگانی
آخرین مطالب

همسایگی مسجد

ایده‌آل‌ترین زندگی از نظر من، آنست که خانه‌ای داشته باشم چسبیده به مسجد؛ و شغلی داشته‌ باشم چون کتابفروشی و یا آموزگاری؛ و یا حتّی چوپانی و کشاورزی -و حیف که این‌دو را هیچ نمی‌دانم-؛ و دائما حضورم در مسجد باشد؛ یعنی بتوانم نمازهای خود را در مسجد بخوانم و تا حدّ ممکن از این و آن دوری کرده و به‌خویش بگروم.

در این نزدیکی ما مسجدی است قدیمی که دلم را برده است. در همسایگی همین مسجد، خانه‌ای است چسبیده به دیوار آن؛ و من ذوق‌زده می‌شوم وقتی می‌بینم که اهل آن خانه برای نماز دائما در مسجد حاضر می‌شوند. چه افتخار عظیمی است اینکه آدمی همسایه‌ی خدا باشد.

 

«مرگ» و «انسان»

«انسان» اگر «مرگ» را باور داشته باشد و تمامِ برنامه‌های زندگانی دنیوی‌اش را بر حول آن بچیند، نه طمع می‌کند، نه حسادت می‌ورزد، نه به‌ حقّ این و آن تجاوز می‌کند؛ بلکه سرش را به‌لاک خود فرو برده و بی‌سر و صدا و بدون اینکه این و آن را بیآزارد، چند صباح حیاتِ دنیای مادّی‌اش را سپری می‌کند و بارِ کوچ می‌بندد و از این سرای ناسره رخت برمی‌بندد.

همه‌ی فلاکت‌های بشر از این نقطه سرچشمه می‌گیرد که گمان می‌کند دنیا سرای بقاست؛ و برای همین است که دوست دارد به‌هرنحوی که شده، آن را بدست بیآورد؛ درحالی‌که لحظه‌به‌لحظه به‌تحلیل می‌رود و خواه ناخوان، آن‌به‌آن می‌میرد و چه‌بسا اصلا خبر ندارد.

 

رشت

آمده‌ام رشت؛ رشتِ «زیبا» و «دلگیر»! شهری که با آن‌همه تاریخ و اصالت، فرهنگش چُنان دچارِ طوفانِ تهاجماتِ «نافرهنگی» غرب و شیطان‌زده شده که دیگر یارای ایستادن ندارد؛ بقول «سهراب»:

«من به‌اندازه‌ی یک اَبر دلم می‌گیرد...»

فاجعه‌ای که دامن این مردمِ ساده‌دل را گرفته، چُنان سنگین است که جا دارد آدم سال‌های سال در بیابان‌ها موی پریشان کرده و به سوگ بنشیند و زار زار گریه کند و ناله بدارد.

کجا رفت آن فرهنگ اصیل گیلکی؟ چه‌شد که اینقدر سقوط کردند؟ هر اتومبیلی که عبور می‌کند، سگی از پنجره‌اش پوزه برون کرده و له‌له می‌کند! زن‌ها عریانند؛ اینجا فاجعه‌ی عظیمی رخ داده؛ گویی‌که از «ایران» نیست. خودباختگی فرهنگی تا این حد؟

 

سفرنامه

کتاب فلسفه می‌خواندم؛ یکی پرسید: «چه می‌خوانی؟»؛ گفتم: «سفرنامه»!

خنده‌اش گرفت؛ نگاهی کرد؛ گفت: «اینکه سفرنامه نیست؛ فلسفه است»؛ گفتم: «نه! سفرنامه است؛ این کتاب، مرا بخودم و راه و مسیری را که سِیر خواهم کرد، برای من نمایان می‌کند؛ به‌من می‌شناساند که چه استعدادهایی دارم و سفر آخرتم چگونه خواهد بود.»...

 

سفر مرگ

سفری بس مهم در پیش روی داریم که هیچ اهمیتی به‌آن قائل نیستیم؛ سفری‌که راه گریزی از آن نیست و باید رفت... سفری بی‌بازگشت بنام «مرگ».

چگونه این غفلت بر ما چیره می‌گردد؟ چرا رویدادی بدین مهمّی را فراموش می‌کنیم؟ این چه‌دردیست که عقل ما را مسحور خود ساخته و دچار غفلت شده‌ایم؟

به‌این می‌اندیشم که اگر قرار باشد به‌میهنی دیگر مهاجرت کنیم، یکسال مانده به‌روزِ موعود، برای آن‌سفر برنامه می‌ریزیم و مقدّماتش را مهیاء می‌کنیم، و حال آنکه نهایتاً جایی‌که می‌رویم، روی این کره‌ی خاکیست که امکان بازگشت نیز وجود دارد؛ چیز چندان مهمّی هم نیست؛ امّا برای یک‌ سفرِ دائمیِ بی‌بازگشت و مبهم، هیچ نیاندوخته‌ایم و نقشه‌های راه را نیز بررسی نکرده‌ایم... و چقدر ترسناکیم ما؛ چقدر جاهل و اَحمق!

إلهی!

تو را قسم می‌دهم بحقّ محمّد و آل محمّد صلواتک علیهم؛ ما را بیآمرز و هدایتمان بفرمای؛ و چنان قلب و جان ما را مشغول به سرای دیگر نمای که از این‌سرای دل کنده و مشتاق دیدار تو باشیم.

«مرگ»

لحظه‌ی «مرگ» که فرا رَسَد، جان ما هوای کوچ خواهد گرفت؛ یعنی خودمان به‌این نتیجه خواهیم رسید که وقت رفتن است...

البته «مرگ» به‌آن‌صورتی که عُرف و عموم مردم می‌پندارند، نیست؛ یعنی اینطور نیست که «روحـ»ـی در «بدن» باشد و هنگام مرگ از آن برخیزد و پرواز کند برود؛ درست مثل بادِ بادکنک!

این یک فهم نادرست است از فلسفه‌ی «مرگ» و اگر خدا یاری کند، در آینده درباره‌ی آن خواهم نگاشت.

«مرگ» لحظه‌ی عروج است؛ لحظه‌ی «أوج» و «رخصت» از این سرای مادّه! و ما در آن‌دم خود را مهیای سفر خواهیم دید؛ درست چون میوه‌ای که «رسیده» و می‌خواهد از شاخسار درخت فرو بیفتد؛ و در این هنگام است که دستان جناب ملک‌الموت علیه‌السلام ما را برمی‌چیند و در سبد برزخ می‌نهد.

 

مسیر پرواز

و عیسی‌ مسیح علیه‌السلام فرمود:

«لن یلج ملکوت السماوات من لم یولد مرّتین».

تعبیر عجیبی بکار برده است؛ واژه‌ی «یلج»، که از ریشه‌ی «ولج» است. برای روشن‌ شدن مطلب، می‌خواهم به آیه‌ای اشاره کنم. خداوند در سوره‌ی أعراف، آیه‌ی چهلم که درباره‌ی مستکبرین و دروغ‌شمرنده‌های دین و خدا و قرآن و پیامبر ص سخن می‌‌فرماید، آنجا شرطی برای آنان می‌گذارد؛ یعنی شرطی را می‌فرماید که اگر آن اتّفاق رخ بدهد، آن‌ها هم وارد بهشت می‌گردند. جالب است که نمی‌گوید شما وارد بهشت نمی‌شوید؛ بلکه می‌گوید اگر این اتّفاق بیفتد، شما هم می‌توانید وارد بهشت بشوید.

آن آیه اینست:

«إنَّ الَّذِینَ کَذَّبُوا بِآیَاتِنَا وَاسْتَکْبَرُوا عَنْهَا لَا تُفَتَّحُ لَهُمْ أَبْوَابُ السَّمَاءِ وَلَا یَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ حَتَّى یَلِجَ الْجَمَلُ فِی سَمِّ الْخِیَاطِ؛ وَکَذَٰلِکَ نَجْزِی الْمُجْرِمِینَ».

دو گروه را اینجا بیان می‌کند:

1-  کَذَّبُوا بِآیَاتِنَا؛ (افرادی که آیات ما را دروغ شمردند).

2-  اسْتَکْبَرُوا؛ (افرادی که استکبار ورزیدند).

که در آخر آیه هم آنان را «مجرم» می‌خوانَد؛ یعنی این جزای مجرمین است که وارد بهشت نمی‌شوند مگر به‌شرطی!

حال ببینیم که خداوند چه‌ شرطی برای آنان گذاشته است. شرط اینست؛ می‌فرماید: «حَتَّى یَلِجَ الْجَمَلُ فِی سَمِّ الْخِیَاطِ».

یعنی این‌دو دسته‌ای که بیان کردیم، وارد بهشت نمی‌شوند مگر اینکه شتر از سوراخ سوزن خیاطی عبور کند! یعنی به‌ این شرط این‌ها می‌روند بهشت که شتر بتواند از سوراخ سوزن خیاطی بگذرد؛ که همه می‌دانیم این محال ذاتی دارد و امکان ندارد چُنین اتّفاقی رخ بدهد. یک‌ شتر چگونه می‌تواند از سورخ سوزن خیاطی که به‌آن ریزیست، بگذرد؟ مُحالست؛ نمی‌شود؛ ذاتا نمی‌شود؛ یعنی خدا هم چُنین‌کاری برایش مُحالست که انجام بدهد؛ قدرت خدا بر مُحالات تعلّق نمی‌گیرد.

حال برگردیم به آن روایتی که از جناب عیسی روح‌الله علیه‌السلام آورده بودیم. آنجا هم واژه‌ی «یلج» بکار رفته؛ و در آیه هم دیدیم که همین واژه بکار رفته است؛ که فرمود: «لن یلج»!

«إیلاج» یعنی رسوخ کردن؛ عبور کردن؛ رد شدن؛ آن‌هم نه هر عبور کردنی! بلکه همان عبور کردنی که نخ از میان سوراخ سوزن خیّاطی عبور می‌کند؛ یعنی خیلی دقّت و حسّاسیت لازم است که این رسوخ‌کردن رخ بدهد؛ یعنی بزرگراه نیست؛ اتوبان نیست که هرطوری که بروی، بتوانی از آن عبور کنی؛ یعنی وسیع نیست؛ یعنی برای عبور از آن خیلی باید دقیق باشی، وگرنه نمی‌توانی!

جناب عیسی روح‌الله علیه‌السلام هم همین را می‌فرماید که «به ملکوت آسمان‌ها رسوخ نمی‌کند؛ دست‌پیدا نمی‌کند مگر آن‌کسی که دوبار متولد شده باشد».

این خیلی دقیق است! یعنی برای اینکه بتوانی به‌آن مقامات عالیه برسی، باید دوبار متولد بشوی!

این‌ «دوبار متولد شدن» چه مفهومی می‌تواند داشته باشد؟ مگر انسان چندبار بدنیا می‌آید؟

إشاره‌ی جناب مسیح علیه‌السلام به تولّد دوباره است؛ به اینست که انسان نفس خود را بکشد و دوباره جوانه بزند؛ یعنی آنقدر با خودش گلاویز شود که آن «خود» و «خودیّت» را از بین ببرد و ققنوس‌وار دوباره از خاکستر خود سربکشد!

یک تولدی داریم که از رَحِمِ مادر است؛ یک تولدّ دیگر داریم که از «رَحِم» این دنیا و مافیهاست؛ از «خود» برون‌شدن است؛ همان‌که جناب نبیّ أکرم صلّی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «مُوتُوا قَبْلَ أَنْ تَمُوتُوا.»

«بمیرید پیش از آنکه بمیرید!»

و جناب ملّای روم هم به‌زیبایی این‌را به‌نظم آورده که:

«بمیرید؛ بمیرید؛ از این مرگ مترسید...»

و در سوره‌ی بقره که داستان موسی علیه‌السلام با قوم خود آمده، بسیار زیبا دراین‌باره سخن رفته که برای اینکه خداوند به‌سوی آنان نظری افکند و توبه‌شان را بپذیرد، آن‌ها را امر می‌کند به «کشتن خود»! می‌فرماید:

« وَإِذْ قَالَ مُوسَى لِقَوْمِهِ یَا قَوْمِ إِنَّکُمْ ظَلَمْتُمْ أَنْفُسَکُمْ بِاتِّخَاذِکُمُ الْعِجْلَ فَتُوبُوا إِلَى بَارِئِکُمْ فَاقْتُلُوا أَنْفُسَکُمْ ذَلِکُمْ خَیْرٌ لَکُمْ عِنْدَ بَارِئِکُمْ فَتَابَ عَلَیْکُمْ؛ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِیمُ.».

ترجمه‌ای که برای این آیه‌ی شریفه در همه‌ی قرآن‌ها آمده، چنین است:

« و (یاد کنید) وقتی که موسی به قوم خود گفت: ای قوم، شما به نفس خود ستم کردید که (به جهالت) گوساله پرست شدید، اکنون به سوی آفریدگارتان باز گردید و (به کیفر جهالت خود) به کشتن یکدیگر تیغ برکشید، این برای شما در پیشگاه آفریدگارتان بهترین (کفّاره عمل) است. آن گاه از شما در گذشت که او بسیار توبه‌پذیر و مهربان است.»

آیا واقعا موسی علیه‌السلام آن‌ها را امر کرد به‌اینکه همدیگر را بکشند؟

آیا این قتل نفس نیست؟

این مطلب برای من عجیب بود! از یکی از اساتید گرامی‌ام همین را پرسیدم؛ عرض کردم: «بنظر می‌آید منظور از این «فَاقْتُلُوا أَنْفُسَکُمْ» این نیست که همدیگر را بکشید؛ بلکه اینست که خودتان را بکشید؛ این نفس را، این خودیّت را، این «من» را بکشید تا رحمت خدا بر شما نازل شود و بسوی شما بازگردد.» که ایشان هم تائید کردند.

جناب موسی علیه‌السلام این عمل را برای آنان خیر می‌داند؛ می‌فرماید: « ذَلِکُمْ خَیْرٌ لَکُمْ عِنْدَ بَارِئِکُمْ» این برای شما بهترینست در نزد پروردگار شما». خودت را بکش، تا برخیزی! این «خود» را که بکشی، تولدی دیگر می‌یابی و این همانست که عیسی روح‌الله علیه‌السلام فرمود: ««لن یلج ملکوت السماوات من لم یولد مرّتین».

بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید
در این عشق چو مردید همه روح پذیرید

 

بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید
کز این خاک برآیید سماوات بگیرید

 

بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید
که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید

یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان
چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید

 

بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا
بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید

 

بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید
چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید

 

خموشید خموشید؛ خموشی دم مرگست
هم از زندگیست اینک ز خاموش نفیرید

 

«

افسوس و افسوس‌ها

زندگی راستین آنست که در پی پیمبران و أولیاء آنان باشد؛ وگرنه جز بطلان چیزی نخواهد بود، حتّی اگر بظاهر در تخت و تاج سلطنت بوده باشد.

و من دوست می‌داشتم سال‌ها پیش از این پای بر عرصه‌ی وجود نهاده و در آن‌دورانی زیست نمایم که اثری تمدّن امروزی نبود و مردمان در اوج سادگی می‌زیستند؛ دست‌کم دویست‌-سیصدسال پیش.

این روزگاری که ما در آنیم، هیچ لطفی ندارد و بسیار شکننده است و من اصلا نمی‌توانم خود را با آن تطبیق دهم، و چقدر دوست دارم که به‌کنجی خزیده و آرام بگیرم و با هیچ‌کسی درنیآمیزم تا زمانی‌که مجال این حیاتِ مادّی‌ام سربرسد و بار و بندیل خود را برداشته و بسرایی دیگر بکوچم.

دنیا جای ماندن نیست، و آنکسی‌که این‌ وادیِ ترسناک را برای خود مأمن می‌داند، یا غافل است و یا خود نیز در جرگه‌ی همخویانِ اَهالی این وادیست.

و ایکاش دوره‌گردی می‌بودم که کاروانسرا به کاروانسرا در پی استادی می‌گشت که خدمتش را می‌جوید و در پی آدم‌شدن است؛ با کوله‌باری از هیچ‌ترین أشیاء زندگی؛ این‌کو و آن‌کوی...

آیا ما انسانیم؟

حیوانات ضعیف‌تر از ما، از ما می‌هراسند؛ می‌گریزند؛ چونکه ما را بصورتِ «انسان» نمی‌بینند، بلکه درّنده‌ای می‌بینند که ممکن است هرلحظه به‌آن‌ها هجوم بیاورد.

کبوترها و گربه‌ها...

امّا شیر و ببر و پلنگ و کفتار از ما نمی‌گریزد؛ چونکه ما را درّنده‌ای ضعیف‌تر از خود می‌یابد و می‌داند که حریف ما می‌تواند شد؛ و برخی از ماها اگر بصورت «درّنده» هم نباشیم، بصورت «گاو» و «گوسپند» که هستیم...

آن‌ها ما را طعمه می‌بییند، همچون چراینده‌هایی که در دشت‌ها می‌بینند؛ و از این‌روی بما حمله‌ور می‌شوند تا شکارمان کنند.

اگر ما واقعا بصورت انسانی باشیم، هیچ حیوانی از ما نمی‌گریزد و هیچ درّنده‌ای بما هجوم نمی‌آورد، چرا که نفس یک انسان حقیقی سلطه بر عالم دارد؛ و نیز اُنسِ همه‌ی عالم است و چیزی از آن دچار توحش نمی‌گردد... و در روایت داریم که هیچ حیوان درّنده‌ای به حضرات معصومین -علیهم‌السلام- هجوم نمی‌آورد... یعنی شیر و گرگ و کفتار و مار و عقربی قصد آن را نمی‌تواند داشت که به‌آنان حمله‌ور بشود و آن‌ها را بدرد...

می‌دانی چرا؟

چونکه آنان «انسان» و حقیقت «انسانیت»‌اند؛ و درّندگان را هرگز جرأت و قصد افتراس انسان نباشد؛ بلکه اگر حقیقتا انسان، انسان باشد، پس در برابرش بخاک می‌افتند و تواضع ورزیده و خشوع می‌کنند؛ که انسان «افضل مخلوقات» است.

یاد حکایتی از سعدی علیه‌الرّحمه افتادم که می‌گوید: «در «رودبار» مردی را دیدم که سوار بر شیری با سرعت بسمت من می‌آمد، که وقتی آن‌صحنه را دیدم چُنان ترس مرا فراگرفت که نزدیک بود روح از بدنم مفارقت کند! همین‌که نزدیک آمد، دیدم یکی از أولیاء‌الله است. مرا که در چُنان‌حالی بدید، گفت: ای سعدی! اگر گرگ درون را مهار کنی، شیر بیرون را مهار توانی کرد...» (نقل بمضمون).

آری! چون ما بصورت درّندگانیم، حیوانات از ما می‌هراسند؛ می‌گریزند...

شاید این نشانه‌ای باشد... که هر زمان‌که دیدی هیچ پرنده‌ای و چرنده‌ای از تو وحشت نمی‌کند، بدان‌که بصورت انسانی درآمده‌ای!

«یادداشت‌ها»

به یاد «وطن»

آدمی اینجا دلتنگ چیزهایی می‌شود که هرگز نمی‌تواند وصالشان را دریابد؛ و منظورم از «اینجا»، این «دنیای مادّی» است.

ما به‌دنیا آمده‌ایم؛ زاده شده‌ایم... اینجا غریبیم؛ در اصل اینجایی نیستیم!

می‌بینی؟ زمستان که فرا می‌رسد، همه‌ی حیواناتِ خشکی‌زیست نوع کُرک و پشم‌ و پوستشان تفاوت‌هایی می‌کند و آن‌ها خود را برای زمستان آمده می‌کنند، امّا «انسان» اینگونه نیست؛ مجبور است لباسی برتن کند، کفش‌هایش را زمستانی کند؛ خانه‌اش را با بخاری و سیستم‌های گرمایشی دیگر گرم بکند!

تابحال بدین اندیشیده‌ای که چرا؟

حیوانات این‌دنیایی هستند و بدنشان هم همآهنگ با این دنیاست؛ امّا از آنجایی‌که ما اینجایی نیستیم، نمی‌توانیم خودبخود دارای چیزهایی بشویم که دیگر موجودات زنده آن‌ها را دارا می‌شوند وقتی زمستان می‌آید؛ و بطور کلی وقتی فصول عوض می‌شوند، امّا ما مجبور به این هستیم که عاریت بگیریم آنچیزهایی را که احتیاج داریم!

پرندگان لانه‌های خود را دارند؛ چرندگان، درندگان و همه و همه؛ امّا ما باید آشیانه‌ای اینچُنین بسازیم که بتوانیم در بهترین‌صورتِ ممکنه زندگی کنیم... چون دنیا با ما سازگار نیست؛ ما با دنیا سازگار نیستیم؛ اینجا غریبیم؛ اینجا بیگانه‌ایم...

حیوانات غذاهای خود را خام می‌خورند امّا ما نمی‌توانیم؛ مگر برخی غذاهای لطیف که تناسبی با آن لطافت ما داشته باشند! آن‌ها نیازی به نظافت و پاکیزگی ندارند، مگر اندک؛ چرا؟ چون اینجا وطن آنهاست و همه‌چیزشان به‌هم می‌آید، امّا ما با همه‌چیز اینجا غریبیم و در تلاشیم چیزهای اضافی را از خود دور کنیم؛ این آلودگی‌ها را، بیگانگی‌ها را...

اصلِ دارایی ما اینجا نیست؛ «آنجا»ست؛ آنجایی‌که تماماً بما متعلق است و ما برای آنیم، و این مادّیان و حیوانات را بدانجا راهی نیست...
 

خیلی دلتنگ آنجایم که وطن ماست... اینجا را سر کنیم و بگذریم؛ که اصل آنجاست.

«یادداشت‌ها»