یادداشت‌هایی از ماشین‌ تحریر

‌اندیشه‌هایم را می‌نگارم

یادداشت‌هایی از ماشین‌ تحریر

‌اندیشه‌هایم را می‌نگارم

من یک فرد مذهبی‌ام! ألبته نه‌به‌معنای «معصوم»! فقط مذهبی‌ام؛ یعنی دوست دارم انسانی باشم که مفهوم حقیقی «انسانیت» را داشته باشد.
به‌چیزهایی می‌اندیشم و می‌نویسم! نوشته‌های من «قرآن» و یا کلام معصوم ع نیست که خالی از خطا بوده باشد! فقط خودنوشت است.
اگر مطلبی را خواندید و اشکالاتی را دیدید، خوشحال می‌شوم با من درمیان بگذارید تا از خطاهایم برگردم.

بایگانی

«زندگی مشترک، یا مُردگی مشترک»!؟

 

 

دو انسان با جنسیت مخالف، تصمیم می‌گیرند که با «هم» خانواده تشکیل داده و در «زندگی» کنند. اساسِ این معیّت را جز «عشق» و «گرایش شدید» طرفین به‌یکدیگر، تشکیل نمی‌دهد! اگر این‌دو، سرشان یکی نباشد؛ مفهوم «همسر» شکل نخواهد گرفت و این «درکنارهم بودن»، به «مردگی مشترک» بدل خواهد شد، نه «زندگی مشترک»!

هر «درکنارهم بودنـ»ـی، اسمش زندگی نیست! گاهی‌وقت‌ها گورستانی است که تمام خواسته‌های یک‌طرف و گاهی طرفین، در آن دفن شده است. این‌ها مُردگانی هستند که در انتظار مرگ بسر می‌برند...

 

ما و نماز ما

نماز که می‌خوانیم؛ در چهار آیه‌ی اوّل سوره‌ی مبارکه‌ی «حمد» مخاطبمان «او»ست؛ تا اینکه ناگهان به «تو» تغییر می‌یابد و می‌گوییم «ایّاک»!

یعنی ما چُنان باید «آدم» و «بنده» باشیم که بعد از چهار آیه‌ی نخست، از غیبتِ مخاطب، ناگهان به «حضور» برسیم و «هو هو» نگوییم و به «أنت أنت» برسیم؛ یعنی به‌آن‌درجه برسیم که رو-در-رو با مخاطب صحبت کنیم و نگوییم «همه‌ی حمدها برای اوست»، بلکه رو-در-رو بگوییم: «فقط تو را می‌پرستیم!».

می‌دانی چه می‌گویم؟

خیلی واضح است!

و می‌دانی چرا به‌این‌ وضع نابسامان گرفتاریم؟

آنقدر واضح است که جای سخن نیست.

اینهمه‌سال ادّعا داریم که نماز خوانده‌ایم!

آیا به این درک و مرحله رسیده‌ایم؟

هرگز!

آدم نیستیم.

والسلام.

 

رشت نازیبا

چندروزیست که دوباره آمده‌ام رشت؛ این شهر سرشار از گناه، که برخی از مردمانش در آلوده‌شدن به‌گناه و کثافت، از هم پیشی می‌گیرند و در رقابت تنگاتنگ هستند.

ماه مبارک که تمام شد! امروز آخرین‌روز بود و فردا عید فطر است.

امروز رفته بودیم سر قبری در تازه‌آباد! یکی بود که تازه مرده بود و خیر سرش خانواده‌اش برایش مراسم گرفته بودند. با اینکه آقای مداح و روضه‌خوان درباره‌ی ماه‌ مبارک حرف زد، این‌ها آوردند حلوا پخش کردند و حضّار هم بعضی‌ها مثل اسب شروع کردند به شکمچرانی! انگار نه‌ انگار!

یکی هم کناری ایستاده بود و داشت سیگار می‌کشید! بعضی از زن‌ها هم آنقدر آرایش کرده بودند و بدون روسری بودند که انگار شب زفافشان است.

که چه بشود؟ این‌ها با که می‌جنگند؟ آیا زورشان به خدا خواهد رسید؟

بیچاره آن مُرده هم توی قبر؛ که خدا می‌داند چه بلایی سرش می‌آمد.

 

آیا ما با امام زمان علیه السلام رو راست هستیم؟

کتاب «جودی ابوت» را می‌خواندم... نوشته‌ی «جِین وبستر»!

تقریبا همه‌ی ما با آن آشناییم؛ اینکه این دخترک نامه‌هایی برای آقای «پندلتون»، که او را «بابا لنگ‌دراز»[1] می‌خواند، می‌نویسد و از اتفاقات روزمرّه‌ی زندگی‌اش برایش می‌گوید.

داشتم به این فکر می‌کردم که آیا ما هم جرأت داریم هرروز نامه‌ای برای امام‌زمان علیه‌السلام بنویسیم و گزارش زندگی‌مان را به‌محضرش برسانیم؟ آیا این جرأت را داریم که بدون سانسور، ایشان را در جریان کارهای خود قرار بدهیم؛ بدون اینکه خجالتزده شده و یا ترس و شرمی داشته باشیم؟ گرچه این از مسلّمات است که آنحضرت -روحی له‌الفداء- به همه‌ی امورات سیطره‌ی تامّ دارند و ذرّه‌ای، جبنده‌ای در عالم هستی نیست که ایشان از آن باخبر نباشند؛ امّا با همه‌ی این‌ها آیا ما چُنین جرأتی داریم که در حدّ «جودی ابوت» باشیم؟

عمرا بتوانیم! چرا که آنقدر سیه‌کار و چرک‌اندیش و بی‌آبرو هستیم که خدا می‌داند!

با این وضعیت، چطور خجالت نمی‌کشیم و هی ناله سر می‌دهیم که «مهدی بیا؛ مهدی بیا!»؟ آخر ما چقدر بی‌حیثیت و بی‌آبرو و پررو هستیم!

 

 

 

[1] - «بابا لنگ‌دراز» اصطلاحی است برای عنکبوتی که پاهای خیلی دراز دارد با بدنی تقریبا اندازه‌ی نخود که پاها به‌آن وصل است و اکثر در همین خانه‌های نمور پیدا می‌شود! یک‌نوع عنکبوتی است که بی‌آزار است و اصلا مشخص هم نیست که سر و تَهش کدام وَر است. علت این نامگذاری هم برمی‌گردد به‌سایه‌ی آقای «پندلتون» که بر اثر نور اتومبیلی که روی پیکرش افتاده‌ بود، بر روی دیوار و کفِ سالن مدرسه نقش بسته بود و طوری شده بود که انگار پاهایش بیش از حدّ بزرگند؛ درست مثل همان عنکبوت!

آیا ما شیعه هستیم؟

همه‌ی شکست‌های ما بخاطر دوری از أهل‌بیت علیهم‌السلام است؛ چه در مسائل دنیوی، چه در مسائل اُخروی؛ که همه‌ی دنیا، همه‌ی آخرت است و این‌دو جدای از هم نیستند.

ما طغیانگریم، و قرار نیست که حتما در مکنت فراعنه باشیم تا اسم «طغیانگر» بر ما اطلاق شود؛ بلکه همین‌که امورات و کارهای خود را خارج از چارچوبی انجام می‌دهیم که مطابق با فرمایشات أهل‌بیت علیهم‌السلام نیست، یعنی طغیانگریم! منتها این طغیان، برحسب حجم شخصیت‌ها متفاوت است؛ یک‌وقتی به‌اندازه‌ی فراعنه می‌توانیم طغیان کنیم، یک‌وقتی هم به‌اندازه‌ی یک ناتوان کنج دیوار! و این‌هردو یکیست و هردو جرمشان یکیست.

خیلی ناراحتم از اینکه اینقدر سرکش زندگی کرده‌ام و خودم خودرأی بوده‌ام! این غیر از آسیب به‌دنیا و آخرتم هیچ ثمره‌ی دیگری نداشته و ندارد.

ای نادان!

گمان می‌کنی همین‌که شناسنامه‌ات «شیعه» ثبت‌ شده، شیعه‌ای؟

شیعه به‌کسی می‌گویند که تمام برنامه‌های زندگی‌اش از ریز و درشت، منطبق با همانی باشد که أهل‌بیت علیهم‌السلام فرموده‌اند؛ از این خورد و خوراک گرفته تا بزرگترین کارها!

ما فقط ادّعایش را داریم؛ و امّا اگر کارهایمان را منطبق با فرمایشان آن بزرگواران نکنیم، آبرویی برایمان نمی‌ماند.

 

همسایگی مسجد

ایده‌آل‌ترین زندگی از نظر من، آنست که خانه‌ای داشته باشم چسبیده به مسجد؛ و شغلی داشته‌ باشم چون کتابفروشی و یا آموزگاری؛ و یا حتّی چوپانی و کشاورزی -و حیف که این‌دو را هیچ نمی‌دانم-؛ و دائما حضورم در مسجد باشد؛ یعنی بتوانم نمازهای خود را در مسجد بخوانم و تا حدّ ممکن از این و آن دوری کرده و به‌خویش بگروم.

در این نزدیکی ما مسجدی است قدیمی که دلم را برده است. در همسایگی همین مسجد، خانه‌ای است چسبیده به دیوار آن؛ و من ذوق‌زده می‌شوم وقتی می‌بینم که اهل آن خانه برای نماز دائما در مسجد حاضر می‌شوند. چه افتخار عظیمی است اینکه آدمی همسایه‌ی خدا باشد.

 

«مرگ» و «انسان»

«انسان» اگر «مرگ» را باور داشته باشد و تمامِ برنامه‌های زندگانی دنیوی‌اش را بر حول آن بچیند، نه طمع می‌کند، نه حسادت می‌ورزد، نه به‌ حقّ این و آن تجاوز می‌کند؛ بلکه سرش را به‌لاک خود فرو برده و بی‌سر و صدا و بدون اینکه این و آن را بیآزارد، چند صباح حیاتِ دنیای مادّی‌اش را سپری می‌کند و بارِ کوچ می‌بندد و از این سرای ناسره رخت برمی‌بندد.

همه‌ی فلاکت‌های بشر از این نقطه سرچشمه می‌گیرد که گمان می‌کند دنیا سرای بقاست؛ و برای همین است که دوست دارد به‌هرنحوی که شده، آن را بدست بیآورد؛ درحالی‌که لحظه‌به‌لحظه به‌تحلیل می‌رود و خواه ناخوان، آن‌به‌آن می‌میرد و چه‌بسا اصلا خبر ندارد.

 

رشت

آمده‌ام رشت؛ رشتِ «زیبا» و «دلگیر»! شهری که با آن‌همه تاریخ و اصالت، فرهنگش چُنان دچارِ طوفانِ تهاجماتِ «نافرهنگی» غرب و شیطان‌زده شده که دیگر یارای ایستادن ندارد؛ بقول «سهراب»:

«من به‌اندازه‌ی یک اَبر دلم می‌گیرد...»

فاجعه‌ای که دامن این مردمِ ساده‌دل را گرفته، چُنان سنگین است که جا دارد آدم سال‌های سال در بیابان‌ها موی پریشان کرده و به سوگ بنشیند و زار زار گریه کند و ناله بدارد.

کجا رفت آن فرهنگ اصیل گیلکی؟ چه‌شد که اینقدر سقوط کردند؟ هر اتومبیلی که عبور می‌کند، سگی از پنجره‌اش پوزه برون کرده و له‌له می‌کند! زن‌ها عریانند؛ اینجا فاجعه‌ی عظیمی رخ داده؛ گویی‌که از «ایران» نیست. خودباختگی فرهنگی تا این حد؟

 

سفرنامه

کتاب فلسفه می‌خواندم؛ یکی پرسید: «چه می‌خوانی؟»؛ گفتم: «سفرنامه»!

خنده‌اش گرفت؛ نگاهی کرد؛ گفت: «اینکه سفرنامه نیست؛ فلسفه است»؛ گفتم: «نه! سفرنامه است؛ این کتاب، مرا بخودم و راه و مسیری را که سِیر خواهم کرد، برای من نمایان می‌کند؛ به‌من می‌شناساند که چه استعدادهایی دارم و سفر آخرتم چگونه خواهد بود.»...

 

سفر مرگ

سفری بس مهم در پیش روی داریم که هیچ اهمیتی به‌آن قائل نیستیم؛ سفری‌که راه گریزی از آن نیست و باید رفت... سفری بی‌بازگشت بنام «مرگ».

چگونه این غفلت بر ما چیره می‌گردد؟ چرا رویدادی بدین مهمّی را فراموش می‌کنیم؟ این چه‌دردیست که عقل ما را مسحور خود ساخته و دچار غفلت شده‌ایم؟

به‌این می‌اندیشم که اگر قرار باشد به‌میهنی دیگر مهاجرت کنیم، یکسال مانده به‌روزِ موعود، برای آن‌سفر برنامه می‌ریزیم و مقدّماتش را مهیاء می‌کنیم، و حال آنکه نهایتاً جایی‌که می‌رویم، روی این کره‌ی خاکیست که امکان بازگشت نیز وجود دارد؛ چیز چندان مهمّی هم نیست؛ امّا برای یک‌ سفرِ دائمیِ بی‌بازگشت و مبهم، هیچ نیاندوخته‌ایم و نقشه‌های راه را نیز بررسی نکرده‌ایم... و چقدر ترسناکیم ما؛ چقدر جاهل و اَحمق!

إلهی!

تو را قسم می‌دهم بحقّ محمّد و آل محمّد صلواتک علیهم؛ ما را بیآمرز و هدایتمان بفرمای؛ و چنان قلب و جان ما را مشغول به سرای دیگر نمای که از این‌سرای دل کنده و مشتاق دیدار تو باشیم.